مثل جنگجویی که از داغ پسر آزرده است
سراسر خشم و اما قامتم تا خورده است
کینه در عمق دل و جان و روانم جا گرفت
طعنه های تلخ مردم هم به من برخورده است
جغد می خواند لب بام دلم هر شب و روز
چند سالی شد که در من کودکم افسرده است
من بریدم چشم امیدم از این نامردمان
غنچه ها و شاخه های باورم پژمرده است
گوشه ای کز میکنم ، هی در خودم دق میکنم
حوصله م را زندگی از بسکه هی سر برده است
نظرات شما عزیزان:
faryad 
ساعت20:10---23 اسفند 1393
مردم از درد و نمی آیی به بالینم هنوز
مرگ خود می بینم و رویت نمی بینم هنوز
بر لب آمد جان و رفتند آشنایان از سرم
شمع را نازم که می گرید به بالینم هنوز
آرزو مرد و جوانی رفت و عشق از دل گریخت
غم نمی گردد جدا از جان مسکینم هنوز
روزگاری پا کشید آن تازه گل از دامنم
گل به دامن می فشاند اشک خونینم هنوز
گر چه سر تا پای من مشت غباری بیش نیست
در هوایش چون نسیم از پای ننشینم هنوز
سیمگون شد موی و غفلت همچنان بر جای ماند
صبحدم خندید و من در خواب نوشینم هنوز
خصم را از ساده لوحی دوست پندارم رهی
طفلم و نگشوده چشم مصلحت بینم هنوز